دانیالدانیال، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

نفس من دانیال

ا ماه گذشـــــــــــــــــت

سلام مامانی اخی چه زود گذشت دوست دارم باز برگردم عقب و دوباره شما بدنیا بیایی اخه دلم واسه نوزادیات تنگ شده خدا رو شکر زردیه خفیفی داشتیو که البته طبیعی بود اخه همه نی نیا تا ده روز زردی دارن که با شیر خوردن رفع شد واحتیاج به چیزی نداشتی الهی بمیرم 16 روزگیت اسهال شدیدی گرفتی که بردیمت دکتر و بخاطر اینکه اب بدنت کم شده بود بهت سرم وصل کردن منم کلی گریه کردم تو این یه ماه هم دلدردای شبانت که البته با جیغ و داد همراه بود اذیتت کرد که از وقتی یاد گرفتی اروغ بزنی رفع شد خدا رو شکـــــــــــــــــــــــــر دقیقا یک ماهگیت بردیمت واسه ختنه یه کوشولو گریه کردیو منم بهت شربت دادم لالا کردی و خوب شدی ملوسم  از خدا ممنونم که پسر...
16 شهريور 1392

12 مرداد و زمینی شدن پسرم

سلام پسر گلم  الان که دارم مینویسم شما 1 ماه و 3 روزته  و رو پام لالا کردی واما 12 مرداد  صبح همونجوریکه دکتر بهم گفته بود ساعت 3 من و دایی رضا و خاله ندا وبابا حمید رفتیم بیمارستان تا بستری شم البته دایی مهران هم قرار شد خودش از خونشون بیاد بیمارستان که تا ما رسیدیم اونم اومد اولش که سر بستری شدن من کلی مکافات داشتیم  میگفتن پذیرشمون از 6 صبح به بعد برید 6 به بعد بیاین از شانس بعد من اون شب رگ کمرم گرفته بود و نمیتونستم راه برم با کلی عذاب و درد تونسته بودم 4 طبقرو برم پایین که بیایم بیمارستان چون من نمیتونستم راه برم قرار شد اون 3 ساعت و تو بیمارستان بشینیم تا ساعت 6 که منو بستری کنن پرستاره که دید من نمیت...
15 شهريور 1392

دانیال من فردا زمینی میشههههههههههههههههه

سلام گل پسر م قند عسلم  اخ جون فقط 1 روز دیگه تا زمینی شدنت مونده عزیزم  خیلی ذوق دارم استرس عمل یا چیز دیگه ایرو ندارم تنها استرسم سالم بودن شماست نفسیه مامان ایشاالله  صحیح وسلامت پا تو تویه این دنیا میزاری پسرم این روزای اخر رو مثه همیشه تو شکمم بازی میکردی و حسابی منم ذوق میکردم قربونت برم عسلم ولی میدونی چیه یه ذره دلم گرفته که قراره شمارو از تو شکمم جدا کنن اخه من بهت عادت کردم به همه چیت به تکونات به سکسکه هات ... میدونم که دلم واسه این روزا تنگ میشه هرچند که خیلی سخت بود ولی شیرینم بود همه ی سختیهام فدای یه تار موت مامانی وااااااااااااااااااااااااااااااااااای یعنی شما الان چه شکلی هستی؟  ماما...
15 شهريور 1392

سونوگرافی قند عسلم

سلااااااااااااااااااااااااااام پسمله گله مامانش اینم عکس سونوگرافیه جیگریه خودم  جیگریه من اینجا 34 هفته و 5 روزشه با وزنه 1596 الهی که من قربون اون لبو لوچه ی کوشمولوت بشم من عزیزم ...
20 مرداد 1392

دلم واست تنگ شـــــــــــــــــده

سلام قند عسل مامان  هوراااااااااااااااااا  فردا میخوام برم دکتر ببینمت اخه دلم برات تنگ شده قندکم  اخ جون این سری زودتر دارم میام ببینمت اخه دکترم گفت هر 15 روز برم پیشش سری پیش که رفتم دکتر خاله ندا هم با هام اومده بودو صدای قلب کوشولوت و شنید وکلی کیف کردیم الهی که قربون اون قلبت بشه مامان  تازه اینم بگم روز اول که فهمیدم شما اومدی تو دلم وزنم 41 بود سری اخر که با خاله ندا رفتیم دکتر شده بودم 54.5  که من و خاله تعجب کردیم   شدم یه مامان منای تپل هههههههههههههههه   اخ جون فردا میام روی ماه پسر گلمو ببینم مامانی دیشب به افتخار دایی رضا و خاله ندا تو شیمکم موج مکزیکی میزدی و اونا هم ...
7 خرداد 1392

تقدیم به تو. . . .

به نام او . . . بازی روزگار را نمی فهمم ! من تو را دوست می دارم تو دیگری را و دیگری من را . . . .  و همه ما تنهاییم  داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنها از دوست داشتن باز می مانند.انسان عاشق زیبایی نمی شود بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! همه انسانها بهشت را دوست دارند اما هیچ کس دوست ندارد بمیرد. عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان پس ما همگی تو را دوست داریم. ...
23 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام دانیالم چند شب پیش تولد دایی رضا بود  و دایی مهران اینا اومدن اینجا هم واسه دایی رضا کادو خریده بودن هم واسه شما دو دست لباس خیلییییییییییییییی خوشمل گرفته بودن   تازه چند روز پیش دایی رضا واست دو تا کلاه خییییییییلی ناز گرفته بود  خاله نداو عمو حسن هم که هر سری میان ما رو کلا شرمنده خودشون میکنن وتا الان هم کلی از سیسمونیتو خریدن اخه خاله ندا میخواد یه کاری کنه که من جای خالی مامان بتول رو احساس نکنم و تا الان خیلی واسمون زحمت کشیده  راستی خاله ندا میگه دانیال به من بگه عزیز جون اخه من جای مامان بتولشم پس با این حساب عمو حسنم میشه بابابزرگـــــــــــــــــــــــــ   هههههههههههههههه خلاصه دست همش...
22 ارديبهشت 1392

سختی های شیرین

سلام عزیز دل مامانی دیگه کم مونده بیای بغلم  دارم واسه اومدنت لحظه شماری میکنم   الان که دارم فکرشو میکنم میبینم تو این چندماه که شما اومدی تو دلم خیلی سختی کشیدم و دارم میکشم ولی همش فدای یه تار موت مامانی از هفته ششم که تو دلم بودی مامان ویار شدید داشت و نمیتونستم چیزی بخورم هر چی میخوردم  گلاب بروت میشدم ههههههههههههههه  و تا دو ماه    یعنی حتی اب هم نمیتونستم بخورم خیلی هم لاغر شدم نگران شما هم بودم و میترسیدم ویتامین کافی بهت نرسه البته غذا نخوردن من روی دایی رضا و بابا حمیدت تاثیر گذاشته بود و اوناهم با من لاغر شدن تازه داشتم بهتر میشدم که انفلانزای شدید گرفتم و تب کردم طفلی بابا حمیدت کارش ...
15 ارديبهشت 1392

پسر شیطونم

سلام شیطون بلای خودم مامانی ماشاالله این روزا خیلـــــــــــــــــــی شیطون شدی جیگر من نمیدونم تو دل مامان کشتی داری میگیری یا فوتبال بازی  می کنی که ضربات محکمی نثار شیمکه مامانی میکنی البته بگم من از این ضرباتت اصن ناراحت نمیشمااااااااااااااااااااااااااا من عاشق تکون خوردناتم.  وقتی تو دلم حرکت میکنی خیالم راحته اگه یه خورده از اون تکنو زدنات  کم شه دیوونه میشم عشقم صبح که از خواب بیدار میشم دستمو رو شیمکم میزارم یه صبح بخیر بهت میگمو باهات حرف میزنم به محض شنیدن صدام شروع میکنی تکون خوردن منم قند تو دلم اب میشه البته به صدای خاله ندا و بابا حمیدتم عکس العمل نشون میدی قربونت برم اما دایی رضا هر کاری میک...
15 ارديبهشت 1392