دانیالدانیال، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

نفس من دانیال

12 مرداد و زمینی شدن پسرم

1392/6/15 18:23
نویسنده : مامان منا
623 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم 

الان که دارم مینویسم شما 1 ماه و 3 روزته و رو پام لالا کردی

واما 12 مرداد 

صبح همونجوریکه دکتر بهم گفته بود ساعت 3 من و دایی رضا و خاله ندا وبابا حمید رفتیم بیمارستان تا بستری شم البته دایی مهران هم قرار شد خودش از خونشون بیاد بیمارستان که تا ما رسیدیم اونم اومد

اولش که سر بستری شدن من کلی مکافات داشتیم میگفتن پذیرشمون از 6 صبح به بعد برید 6 به بعد بیاین

از شانس بعد من اون شب رگ کمرم گرفته بود و نمیتونستم راه برم با کلی عذاب و درد تونسته بودم 4 طبقرو برم پایین که بیایم بیمارستان

چون من نمیتونستم راه برم قرار شد اون 3 ساعت و تو بیمارستان بشینیم تا ساعت 6 که منو بستری کنن پرستاره که دید من نمیتونم راه برم فکر کنم دلش سوخت اول ازم پرسید کجای کمرت درد میکنه منم نشون دادم و اونم حرف دکترم و زد و گفت شکمت مدلش پاندولیه به کمرت فشار وارد میکنه واسه همون درد داری بعد قلب کوشمولو شمارو چک کرد که 140 تا میزد بعدم بهم گفت برم بیرون تا زنگ بزنه بگه که میخوان بستریم کنن و همراهمو میفرستن پاین تا کارایه پذیرشمو انجام بدن

خلاصه اون شب باکلی دردسر بستری شدم

من و خاله از بابا و داییات خدافظی کردیم و اونا رفتن خونه تا منتظر بشن ساعت عمل من مشخص بشه زنگ بزنیم بیان

رفتم لباسمو گرفتمو پوشیدم و تا ساعت 8 خواب بودم و خاله ندا بیدار نشسته بود 

ساعت 8 اومدن گفتن که میخوان ببرنم واسه عمل خاله به دایی رضا زنگ زد و گفت که بیان

یه پرستار اومد دنبالم رفتیم جلو در اتاق زایمان که دکترم هم اومد و خیلیییییییی مهربانانه باهام صحبت کرد و رفت

من و چند تا خانم حامله دیگه با چندتا پرستار رفتیم طبقه پایین که بریم اتاق عمل که دیدم بابااینا اونجا واستادن من فقط سلام کردم و هول رفتم تو اتاق عمل 

انقدر هول بودم که یادم رفت خدافظی کنم باهاشون هههههههههههههههههه نیشخند

هیچ استرسی نداشتم فقط منتظر بودم که عملم کنن و نفسمو ببینم

بردنم اتاق عمل رو یه تخت دراز کشیدم  بعد متخصصه بیهوشی اومد وگفت چون اسم داری فقط باید بی حست کنیم و گفت اول چندتا پاف از اسپریه اسمت بزن بعدیه امپول به کمرم زد که اصن درد نداشت و نفهمیدم کی زد و من و از کمر بی حسم کرد

پاهام یواش یواش داغ شد و سنگین دیگه هیچ حسی نداشتم ساعت 8:30 بود که عمل و شروع کردن هیچی نمیفهمیدم یه دفعه احساسه خفگی بهم دست داد و نتونستم نفس بکشم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم نفسم ... نمیتئنم نفس بکشم که یه ماسک رو صورتم زد و بهتر شدم بعد چند دقیقه حالت تهوع گرفتم اینبار داد زدم حالم داره بهم میخوره که کمکم کردن  سرم کج کردم و همونجا کلی گلاب بروت.....

دوباره نفسم بند اومد و اینبار یه امپول تو سرمم بهم زدن خوب شدم همون دقیقه ها بود که احساس کردم یه تکونه محکمی خوردم ساعتو نگا کردم ساعت 8:40 دقیقه بود از دکترم پرسیدم پرسیدم بدنیا اومد گفت اره

گفتم سالمه همه با هم گفتن بلهههههههههه سالمه پرسیدم سیاهه یا سفیده دکتر بیهوشی گفت باباش سیاهه ؟گفتم اره گفت اره سیاهه که اوردنت گزاشتنت رویه تخت کناریم و شروع کردن تمیز کردنت ولی گریه نکردی شروع کردم گریه کردن که این چرا گریه نمیکنهههههههههههه گفتن وایسا الان گریه میکنه چند بار به کف پا و قمبله مبارکت زدن تا نفست بالا اومد و  شروع کردی گریه کردن

حالا دانیال گریه

مامانه دانیال گریه 

الهی مامان دورت بگرده یه پسر کوشولویه ملوس

که چون تازه بدنیا اومده بودی سبزه به نظر میرسیدیو خیلی کبود بودی انگار

تا دیدمت گفتم ای جونم عزیزم نفسم مامانی تو اون تو بودیو لگد میزدی قربونت برم 

خیلی لحظه شیرینی بود خدا انشاالله نصیبه همه ی مامانای منتظر بکنه

بعد نامردا تو رو بردن و منم که حالم خوب نبود خوابم برد و با احساسه سرمایه شدید چشامو باز کردم دیدم تو ریکاوریم داشتم میلرزیدم پتو خواستم واسم اوردن پاهام با اینکه بی حس بود درد میکرد اونم خییییییییلیییییییییییییی خلاصه جیغ و داد من شروع شد که از درد دارم میمیرم یه کاری کنین دکتر بیهوشی اومد بالا سرم پامو تکون داد گفت میفهمی حس داری گفتم نه گفت وپس هنوز بی حسی درد نداری داری به خودت تلقین میکنی ولی خیلی درد داشتم اومدن بردنم ، جلو در اتاقه عمل داد زدن همراهه منا بیاد هیشکس نبود

نگو همه رفته بودن شمارو ببینن 

خلاصه بردنم اتاقه خودم که دیدم تازه همراهان محترم من تازه دارن میانقهر همرو از اتاق بیرون کردن وگفتن فقط بابا حمیدت بمونه تا کمک کنه از رو تخت جا بجام کنن

خلاصه از درد داشتم میمردم از خاله ندا پرسیدم دانیال کو گفت منتظر بودن تو بیای بیارنش

حالا بگم این وسط همراهان محترم من رفته بودن پشت در اتاق نوزادان تا شما رو ببینن

که خوب راه نداده بودنشونو واما دایی مهرانت با پروییه تمام گفته بود من داییشم و... رفته بود تو خنده و یه عکس لختی ازت انداخته بود که خیلی نازه 

خلاصههههههههه شمارو اوردن ودیدمت وکلی قربون صدقت رفتم

ولی من همچنان درد داشتم طوری که داد میزدم و از اونجایی که اسم داشتم نمیتونستمن بهم دارویه مسکن بدن از یه طرفم فشارم بالا نمیومد که شده بود قوزه بالا قوز به همه مسکن میدادن و هیچ دردی نداشتن من از درد به خودم میپیچیدم وگریه میکردم

تمام دردا رو کشیدم همش فدایه یه تار موت مامانی فدایه یه خندت نفسم

خلاصه الان مثه یه پیشیه ملوس کنارمیو لالا کردی عزیزم

مهم اینه که شما صحیح و سلامت پاتو تو یه دنیا گزاشتی 

قلب

خوش اومدی نفسم

 

اینم یه عکس از لحظه تولدت

 و اینگونه شد که نفسه من با وزنه 2700 قد 47 با عمل سزارین پاشو تو این دنیا گزاشت

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)